سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

در جستجوی داوطلب برای عملیات شبه شهادت­طلبانه!

 

اخبار قدیمی: 

انتقاد شهردار از شایعه­سازی هر روزه در مورد تونل توحید

تونل توحید از ایمن­ترین نقاط تهران است

تونل توحید نمونه بارز سرعت، دقت و کیفیت است

تونل توحید با تکنولوژِی 50 سال پیش در حال انجام کار است

ریزش تونل توحید و بازتاب جالب آن در ارگان شهرداری

ریزش دوباره در مسیر تونل توحید و ایجاد گودال چند متری

ریزش دهانه تونل توحید و ضرب و شتم خبرنگاران

یک کشته و چهار زخمی حاصل نشست زمین در بزرگراه نواب

آگهی روز:

ده شهروند تهرانی به قید قرعه، تونل توحید، بزرگترین پروژه مدیریت شهری در ایران را افتتاح و به سفر عمره مشرف خواهند شد. همین الان با شماره تلفن­های ما تماس بگیرید..

نکته:

معلوم نیست این افتتاح قراره شانس رفتن به دیدن خونه خدا رو فراهم کنه یا دیدن صاحب خونه خدا!

بازخوانی تاریخ:

گویند در افتتاح پل مشهور ورسک در ارتفاعات شمال کشور، شاه اول پهلوی، از سرمهندس آلمانی خواست با ایستادن زیر پل و عبور قطار از روی آن، ایمنی و کیفیت ساخت آنرا تضمین کند!

پرسش نهایی:

چرا برای افتتاح تونل پر مساله با اون همه سنسورهای تشخیصی هوشمند و پیشرفته، به جای سخاوتمندی و گشاده دست شدن برای مردم، جمیع پیمانکاران و مهندسان سازنده پیش قدم نمی­شند و  ضریب اطمینان رو عملا با رانندگی خودشون در تونل نمی­سنجند؟

 

اندر مصائب زیست در حیات وحش

 

چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما.. 

جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمن­زار قشنگ، یه بزی زندگی می­کرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب می­رفت پی غذا واسه بچه­ها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشه­زار. بز بز قندی، نگران به بچه­ها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمی­کنیم. نه نمی­کنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغاله­ها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما می­دونیم تو گرگ گنده­ای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغاله­ها، بزغاله­های شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو  کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچه­هاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بی­بزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچه­خوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغاله­ها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصه­ها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونه­اش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..  

 

پ.ن: یه چیزی قلقلکم می­ده. اگه همه بزغاله­ها عین بچه آدم، خودشون می­رفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی می­خواست قصه شونو بنویسه؟

 

ماهی بر چلیپا..

 

همون قدر که روایات مخدوش مذهبی به نظرم عوامانه و مضحکند، زندگی پر هاله مردان قهرمان و یکه، منو شیفته خودشون می­کنه و تحت تاثیرم قرار می­ده. این مرد ممکنه سیاوش اساطیری و تنها، مابین تورانیان قصه­های شاهنامه باشه یا حسین مظلوم و آزاده دشت کربلا و گیر افتاده در حصار یزیدیان، و یا حتی مسیح انکار شده و مصلوب فریسیان دنیاطلب. بر هر سه اینها اشک ریختم. زمانی که سر سیاوش درون لگنی بریده می­شد تا قطره­ای از خونش بر زمین ریخته نشه ولی قاموس زمین و زمان چنین چیزی رو تاب نیاورد و قطره­ای چکید و از اون محل گیاه سیاوشان رویید، تا سیاوش جاودانه بشه. وقتی حسین؛ هر که بود و هر چه کرد؛ ننگ و ذلت رو نپذیرفت و راه آزادگی و مرگ با شرافتو طی کرد و او هم جاودانه شد. و نیز بر لحظات سخت و نفس گیر عیسی بر صلیبش اشک ریختم. معترفم که در خلوتم بر عیسی بیش از بقیه اشک ریختم. چون بیش از بقیه، از او خوندم. از انجیلی که تو گاه کودکی می­خوندم و هیچ نمی­فهمیدم، تا کتابهایی که معتقدانش می نوشتند و برام تکان­دهنده بود. "مسیح باز مصلوب"، "گمگشده راه حق"، "آخرین وسوسه مسیح" ؛که این یکی به شدت منو لرزوند و با تنهایی منحصر به فرد عیسی بر صلیب، منم به سختی می­گریستم و قادر به کنترل قطراتی که یک به یک سرازیر می­شدند، نبودم؛ و بسیاری دیگه از کتابها و حتی این آخری که لحظاتی پیش خوندنش تمام شد. "انجیل های من" اثری از "اریک امانوئل اشمیت". کتابی مرکب از دو بخش..

بخش اول، شب باغ زیتونه، که از زبان عیسیایی می­گه که خودش تا پایان باور نداشت مسیح موعوده و نیز ادعای پسر خدا بودن نداشت. او بشری معمولی بود که حتی اولین معجزه رسالتش سخن گفتن بر گهواره نیست. در واقع اصلا رسالتی در کار نیست و عیسی که نهایت رنج رو به قیمت مهر ورزیدن به دیگران به جان می­خره، بی اونکه پیام وحی رو دریافت کنه، به امید کشف خودش در تنهایی، با غور و سقوط و غوطه­ور شدن در خودش، خداشو می­یابه! مریم ناصری هم هیچ نشانی از مریم مقدس و مادر باکره­ای که می شناسیم نداشت. یهودای خائن هم، کسی نبود جز وفادارترین و نزدیک­ترین یاری که عیسی بر ایمان و اطمینان مطلق او به بازگشت و عروجش پس از سه روز، غبطه می­خورد! مردی که عیسی هرگز کسی رو به اندازه او دوست نداشت  و به همین علت این مرید برگزیده رو برای بزرگترین فداکاری ممکنه برگزید! و یهودای اسخریوطی انتخاب شد تا پشت پرده خیانت تا ابد منفور باشه و مسیح بر صلیبش، بر تارک تاریخ جاودانه بمونه..

بخش دوم، بازگویی حوادث پس از عروج به روایت پیلاطس حاکم رومی یهودیه است. مردی مقتدر که ابتدا تلاش می­کنه عیسی رو از کینه یهودیان نجات بده ولی سرانجام مجبور به اجرای حکم تصلیب می­شه و همویی که عیسی رو جادوگر ناصری می­دونه و حاضر نیست بازنمایی دوباره مسیح پس از مصلوب شدنش رو بپذیره. تمام امکان­های موجود برای رویت دوباره مردی کشته شده بر صلیب رو در نظر می­گیره و حتی به این نتیجه می­رسه که عیسی پیش از مرگ از میخها جدا شده و زنده مونده و در نهایت خشم و ناامیدی در می­یابه این بار نیز به خطا رفته. و خود اوست که در پایان، راه رو به همه نشون می­ده، زمانی که در اوج ناتوانی بیان می­کنه: چگونه می­توانم حریفی را تعقیب کنم که به عالمش راه نمی­یابم؟ و بعدتر به تمنای میعاد گم کرده­ای، می­پرسه: او کجاست؟ کدامین راه را باید در پیش گیرم؟ و پاسخ می­شنوه:  چندان مهم نیست. هر زمان که آماده باشی، او را خواهی یافت. این سفر را ما نه فقط در راه­ها، بلکه نخست در اعماق وجود خود می­کنیم. شک کردن و اعتقاد داشتن، هر دو یکی است. فقط بی­قید بودن، کفر است..  

 

پ.ن: ماهی نشانه عیسی است. به یونانی این کلمه مخفف عبارتیست معرف نجات­بخشی عیسی. عیسیایی که خواهان مرگ خودش بر چلیپا بود تا مردمان رو به دنیایی نو رهنمون بشه. دنیایی الهام گرفته از پادشاهی عشق، که می­آموزانه از آن دم که یکدیگر را دوست بدارید، دیگر مساله­ای به نام یهودی، یونانی و رومی بودن وجود نخواهد داشت چون همه یک تن واحد خواهید شد..

 

آدمی ساخته افکار خویش است!

 

یادمه اولین بار که با مفهوم لغت اگزیتانسالیسم روبرو شده بودم، ناگهان دریافتم که یه اگزیتانسالیست دو آتشه­ام! خب گاهی پیش می­یاد که حتی خودمون نمی­دونیم چی هستیم و یهویی با حقیقتمون روبرو می­شیم و ذوق­ می­کنیم، یافتم! یافتم! اینا رو گفتم تا بگم من امشب به این نتیجه رسیدم که ممکنه یه پراگماتیست هم باشم! البته نه به اون معنایی که مخالفان ازش استنباط می کنند. معلومه که با این زبان دراز، محافظه­کاری و منفعت­طلبی به گروه خونیم نمی­خوره! ولی شدیدا معتقد به عملگرایی و نسبی بودن حقایقم. تازگی برای سر به سر گذاشتن با بعضی دوستان می­گفتم، در زندگی همه چیز نسبیست و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت هم، چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت نسبی بودن و عدم قطعیت، خودش چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت!!! و این دور همچنان ادامه دارد الی آخر...! می­دونم احتمالا شما هم مثل دوستانم چیز زیادی از حرفهام سر در نیاوردید ولی همین قدر فهمیدید که چقدر معتقد به نسبی بودن حقایقم! به کل از اصل حرفهام دور افتادم. می­خواستم از عقاید پراگماتیست­ها بنویسم. البته کافیه یه سرچ کوچولو کنید تا کل آبا و اجدادشو این اینترنت بی­معرفت براتون بریزه رو داریه ولی خب حالا که من خوندم براتون می­گم:

از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می‌شود. به نظر متفکران، پراگماتیسم فلسفه و انقلابی است علیه ایده آلیسم (آرمان‌گرایی) و کاوشهای عقلی محض که هیچ فایده‌ای برای انسان ندارد. در حالی که فلسفه پراگماتیسم، روشی است درحل مسائل عقلی که می‌تواند در سیر ترقی انسان بسیار سودمند باشد. مثلا دین از نظر فلسفه مدرن جای بحث ندارد چون علمی نیست ولی پراگماتیسم آن را با توجه به کاربردش که فوایدی هم برای بشر دارد (اخلاقی، اجتماعی و غیره)، می‌پذیرد. پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزه‌ای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست می‌آید، داوری کرد. به نظر پراگماتیست‌ها، اگر عقیده‌ای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آن را حقیقی قلمداد کرد. حقیقت چیزی نیست که مستقل و مجرد از انسان وجود داشته باشد. تا قبل از این، نظریه اصلی و رایج درباره حقیقت این بود که حقیقت امری است جدا از انسان. چه کسی آن را بشناسد، چه نشناسد. اما پراگماتیسم قائل به این شد که حقیقت امر جدایی از انسان نیست. بلکه تنها دلیل برای اینکه یک نظر درست و حقیقی است و یک نظر، باطل و خطا، این است که اولی در عمل به درد انسان بخورد و برای او کارآمد و موثر باشد و دیگری چنین نباشد. در نظر مکتب پراگماتیسم، افکار و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر. تا زمانی که اثر مفیدی دارند، صحیح و حقیقی اند و پس از آن غلط و خطا می‌شوند. به این ترتیب عقیده‌ای ممکن است مدتی به کار آید و موثر شود و از این رو فعلا حقیقی است. لیکن بعدا ممکن است نتایج رضایت بخش نداشته باشد و آن موقع، به نظریه‌ای باطل و خطا تبدیل می‌گردد. بنابراین، حقیقت چیزی ساکن و تغییر ناپذیر نیست. بلکه با گذشت زمان، توسعه و تحول می‌یابد. آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آینده صادق نباشد. زیرا در آینده، افکار و نظریات دیگری بر حسب شرایط و اوضاع جدید، حقیقی شده و متداول می‌گردند. تمام امور تابع نتایج است و بنابراین، حق امری است نسبی. یعنی وابسته به زمان، مکان و مرحله معینی از علم و تاریخ است. ما هیچ زمان به حقیقت مطلق نخواهیم رسید. زیرا علم ما، مسائل ما و مشکلات ما همیشه در حال تغییر است و در هر مرحله، حقیقت، آن چیزی خواهد بود که ما را قادر می‌سازد تا به نحو رضایت بخش، مسائل و مشکلات جاری آن زمان را بررسی و حل کنیم.. 

 

پ.ن1: اوضاع جاری کشورو که میبینم حتی از همچنان نوشتنم احساس شرم می­کنم. ولی نیرویی بی­پایان در وجودم، بهم این اطمینانو می­ده که با اراده و خواست همه، اگر شده حتی به تدریج، می­شه همه چیزو درست کرد. ناامیدی مطلق هیچ گره­ای رو باز نمی­کنه. یکی از این کافرای بی­دین گفته، مصمم به نیکبختی باش، نیکبخت می­شی و یکی از مومنای دین­دار گفته، زندگی جز عقیده و جهاد نیست! خب، وقتی عقیده من، نیکبختیه، با جهادی درونی و بیرونی، حتما نیکبخت خواهم شد!!  

پ.ن­2: در راستای عقاید پراگماتیستی، تصمیم گرفتم، شدیدا بیش از پیش عملگرا بشم! در اولین قدم، از همین فردا به اولین فردی که مورد توجهم قرار بگیره و ازش خوشم بیاد، آشُق خواهم شد!!!

 

نامه سرگشاده یا لجن­پراکنی سخیفانه؟

 

برادر بزن کنار که من هم پیاده می­شوم. اگر این قافله سبز قرار باشد شیپورچیانی به سبک فاطمه کوماندوی جبهه مقابل داشته باشد، من ترجیح می­دهم بی رسیدن به هیچ مقصدی، در همین ایستگاه فعلی درجا بزنم و حداقل شعور درونی و وجدانم را ارضا کرده باشم که همراهی با هرز­اندیشی و هرز­گویی را در هیچ جبهه­ای برنتابیدم. بله، من نیز از تعویض ریاست فرهنگستان هنر رنجیده شدم. من نیز شاعر متملقی که ردای کنونی ریاست بر قامتش دوختند را شایسته این جایگاه نمی­دانم ولی این چه نوع اعتراضیست که به سبک لاتهای چال میدان گلو پاره می­کنند و نفس­ کش می­طلبند؟ این چه روشیست که خود بارها آنرا مذموم و حقیر دانستند ولی اینک با بهره­گیری از این ابزار، گمان سروری و عالی­اندیشی، در سر می­پرورانند؟ چطور مدعیانه ابتدا و انتهای فحش­نامه خود را با کلامی مزین می­کنند که در حداقل معنا، حرمتی متناسب با آن آیات را در نوشتار می­طلبد؟  

این سلحشور خیالی و پهلوان پنبه­ای تصور می­کند موظف است با اراجیف­بافی ناشیانه، نقل حرفها و خاطرات خصوصی، تمسخر گرفتن قیافه، ظاهر، علایق و نادانسته­های شاعر متملق، او را به خود بیاورد تا با استعفا از این مقام، شایسته سالاری را حاکم کند ولی چون کبک سر به برف فرو کرده نمی­فهمد، حرفهای آن شاعر که نام چهره ماندگار را نیز به یدک می­کشد، حتی به ظن عوام­فریبی، بیشتر به دل می­نشیند تا این مثلا فرهیخته بویی از ادب نبرده! نمی­فهمد چون خردش خفته و در نمی­یابد معنای ادب مرد به از دولت اوست، در چیست! هیهات از این جنبشی که قرار باشد چنین کم­خردانی، دلسوز و سخنگوی آن باشند. کم­خردانی دوست­نما که با دفاع کردنی صد مرتبه بدتر از پاتکهای دشمن، جز آسیب جدی و به قهقرا کشاندن این مسیر و مسافرانش، هیچ نخواهد کرد.. 

 

من ایستاده­ام، پس هستم..

  

شب یلدا تو جاده پلیس ایست داد. هیچ وقت جایی که باید باشم نیستم و اون شب هم نبودم. به شوخی گفتم حالا درسته که ما یمینیم و اون یسار، ولی شیشه نوشابه جهت یابی بلد نیست، خودمون اعتراف کنیم که از تشییع روحانی معترض بر می­گردیم! چند دقیقه ای که راننده برنگشت، همه سرم هوار شدن که چرا با بلوز شلوار راه افتادی تو جاده، حالا اگه اتفاقی بیافته به تو هم گیر می­دن. باز شوخیم گل کرد که می­گم از اون پسر فوفولیها هستم که موهام بلنده و قیافه­ام دخترونه. تازه واسه اینکه شک هم نکنن می گم بادی­بیلدینگ کارم که زیر کتم یه کم باد کرده! خبری نبود. پلیسها از فرط بیکاری تخمه شب یلداشونو از ما می­خواستند که اونم ندادیم! باز اگه فال می­خواستن یه چیزی! می­گن تو این شب گرفتن فال حافظ رسمه. البته من فکر می­کنم حکمتش تو خود حافظ خوانیه، تا خود فال. ولی این کتابهای جدیدی که فالنامه هم همراهشه، کارو از بیخ خراب کردن. ملت جای حافظ خوانی و لذت بردن از اشعار شیخ اجل، همه هم و غمشون همون فاله می­شه و لاغیر..

منکه هیچی از فالم به یادم نیست، غیر اینکه اشعار شاعر بزرگ که ظاهرا جدیدا به دستگاه سونوگرافی آینده هم مجهز شدند، فرمودند بنده چهار قلو خواهم داشت!!!! فکرشو کنید ماهی که تصور یکی هم براش عذابه، تو چنین قفس چهار دیواری اسیر بشه!! ولی صبح فرداش خوابی که جناب حافظ برام دیده بود تعبیر شد! یک سال پیش ای میلی از دورترین نقطه ممکن این کره خاکی دریافت کردم. ای میلی که نوید باز شدن دروازه دنیایی دیگه رو برام بهمراه داشت. ولی این کافی نبود و شاه کلید در جایی دیگه انتظارمو می­کشید. و انتظار اون قدر طولانی شد که دروازه بسته شد. سالی گذشت و دعوتی دوباره امیدها رو زنده کرد. و باز انتظار برای شاه کلید.. تا اینکه فردای یلدا فهمیدم چطور اشتباهاتی چند قلو و پی در پی منو در صف انتظار عقب روندند و این چنین زمان رو از دست دادم. فعلا که هنوز پا به ماهم و تا فارغ شدنم مدتی طولانی در پیشه ولی امیدوارم این زایمان راحت باشه و با شیرینی قدم نورسیده­ام، دردناکی نه ماه گذشته­ام فراموش بشه. هر چند اگر سقط جنین، نوزادی نارس رو هم در دامنم بزاره، من از نو شروع خواهم کرد، که ایستادگی فلسفه وجودی منه..

 

حق با شماست..

 

ممنون، صد هزار ممنون که به هر جایی سر می­زنم فیلتر است. که خواندن اخبار و تحلیل­های پایگاه­هایی که هنوز فرصت نکردید فیلتر کنید، یعنی رنج بی­پایان. بله، فهمیدن یعنی رسیدن به نهایت رنج. ممنون و صد هزار ممنون که به فکر مایید که رنج نبریم. رنج نبریم که اقتصادمان هر روز به بلایی دچار می­شود که آنرا آخرین تیر خلاص بر پیکر نحیفش می­دانند ولی باز این بیمار رو به موت مقاومت می­کند. رنج نبریم که سیاستمان چنان تحقیرکننده است که حتی عهدنامه­های ترکمانچای و گلستان در برابرش باعث سرافرازیست. رنج نبریم که فرهنگمان، ادبیاتمان، شاعرانمان، پیشینه­مان، تاریخمان، اصالتمان به تاراج غیر می­رود و هر روز بشنویم فلان بزرگ علمی ادبی و سنت هزار ساله­مان به تصاحب یغماگران همسایه که روزگاری جز مام وطن بودند، در می آید. رنج نبریم که نخبگانمان از این مملکت فراریند و ایرانی بودن دیگر هیچ افتخاری نیست..  

رنج نبریم که منابع طبیعی زمینی و زیرزمینی­مان به ثمن بخس به تصاحب بیگانه در می­آید. رنج نبریم که محیط زیستمان از تالابها و دریاچه­ها گرفته تا جنگلها و کوهپایه­ها در شرف تخریب کامل­اند. رنج نبریم که آب مملو از نیترات می­خوریم و هوای سرشار از جیوه تنفس می­کنیم. رنج نبریم که نه تنها گونه­های حیوانات از حق حیات محروم می­شوند، انسان این مفخر همه آفرینش، خود به گونه­ای در حال انقراض تبدیل شده است. رنج نبریم که ببینیم، تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف، و به بال پشه ز عنقا گذشته­ای، فقط در حد مثل باقی ماندند و کرم تقلب، دروغ، ریا، عوام­فریبی، کج­فهمی، حقیرانگاری بزرگان، عرش­رسانی کوچکان… بر تک تک اجزای بدنه مردگان حبس در این گور عظیم به نام میهن، نقب زده و در حال تلاشی و فساد روزافزون است. و رنج نبریم که ما همان مردگانیم به اسم زندگان.. ممنون و صد هزار ممنون که ما را کور، کر، لال و نافهم می­خواهید. ممنون. که آگاهی یعنی رنج بی پایان.. 

 

زور چپونی شراب روحانی، اگه شده با قیف!

 

به سلامتی که دوره راهنمایی رو هم از دوران آموزشی حذف و به تدریج مثل عهد بوق فقط دو دوره شش ساله دبستان و دبیرستان خواهیم داشت. اتفاقا کار خوبیه. وقتی صحبته به نوجوونای دختر و پسرمون اصول صیغه موقتو آموزش بدیم، چه چیزی بهتر از این، اونا که تازه مرحله کودکیو در دبستان طی کردن در مواجهه با جوونای بالغ شده دبیرستانی قرار بگیرن تا جهش بلوغو تجربه کنند و از عهده وظایف شرعی­شون بر بیان! آره دیگه بعد چند دهه شعار و سر زیر برف فرو کردن دیدیم نمی شه از قافله آزادی­های اون جوری عقب بمونیم. خب گفتیم یه میانبر جور می­کنیم تا هم سرشون گرم بشه و هم واسمون حرف هم در نیارن! فعلا که تکلیف این جغله­های مدرسه­ای مشخص شد و نوبتی هم باشه نوبت جوجه­های سر از تخم درآورده دانشگاهیه که زبونشونم حسابی درازه. با یه انقلاب فرهنگی و اصلاح متون درسی، افکار الحادیشون پاک و نسخه اینا هم پیچیده می­شه می­رن پی کارشون. حالا علوم انسانی که پیشتر فرموده بودند، اصولش حیوان فرض کردن انسانه و از بیخ و بن باید زیر و زبر و نه شرقی و نه غربی بشه. علوم پایه هم با اون فیزیک و شیمی و ریاضی منحرف کننده­اش مشخصه باید حسابی اسلامی و مباحثشون در مسیر دین قرار بگیره. به عبارتی رجعت کنه به دوران زکریای رازی و خوارزمی. می­مونه علوم مهندسی و پزشکی. مگه مهندسی چیه؟ عمران، نساجی، کامپیوتر، مکانیک سیالات و همینا دیگه. انصاف بدید خونه ساختن و پارچه­بافتنو که حضرت آدمم بلد بود. کامپیوتر هم که همین الان یه ارتش میلیونی سایبر داریم که حتی تویتر رو هک می­کنه، آخه بقیه هم برن توش که چی بشه؟ مکانیک سیالات هم که سوسول بازیه. مگه آب و فاضلاب هم مهندسی می­خواد؟ الباقی هم که به همین ترتیب. خب، در اینم تخته می­کنیم و خلاص.  

ولی موضوع پزشکی یه کم متفاوته. هر چی باشه با جان انسان کار داره. با همون انسانی که یه زمانی مد بود بگن اشرف مخلوقاته و یکی به اسم خدا برای خلقت اون به خودش تبارک الله احسن الخالقین گفته. با این یکی یه جوری باید کنار اومد. البته این پزشکی هم فقط یه ایراد کوچولو داره. اونم اینه که کتاباشون پر عکسای بد بد متبرجه. اگه اون عکسا سیاه بشه و روش بنویسند مشترک مورد نظر در دسترس نمی­باشد، دیگه مشکلی نیست که با طب زمان ابن­سینای حکیم کارشونو ادامه بدن. آهان یه مساله مهم دیگه وجود داره و اونم اجرای کامل طرح جداسازی و انطباق جنسیتی محیط درمانی و آموزشیه. نمی­دونم وقتی مسئول حسینیه رهپویان وصال تشخیص می­ده اینکه زن و مرد نامحرم با هم تو آسانسور باشند نشانه بی­غیرتی کس و کار زنه، چطور شما نمی­فهمید چقدر بی­غیرتید که یه مرد خم بشه رو صورت خانومتون و دست کنه تو دهنشو دندونشونو بکشه؟ و یا اینکه ببینید دانشگاه­ها مختلطه؟ وای وای دختر و خواهرتون تو یه محیط یه متری با چهار تا نامحرم بچسبند به هم و برن بالا؟ وای وای تو دانشگاه­های مختلط هر کاری کنند غیر درس خوندن؟ وای وای تو بیمارستان­ها آمپول یه مردو یه زن تزریق کنه؟ وای وای.. هنوزم می­گید نمی فهمید؟ نمی فهمید که کل کار دنیا لنگ همین مبحث مهمه؟ واقعا که بی­غیرتید. منحرف­الفکر و بیمار روحی هم خودتونید. همون حقتونه که زورکی سر تا پاتونو اسلامی کنیم..

 

شب یلدا

 

کمتر برام پیش اومده که یه فیلم ایرانی ببینم و احساس کنم وقتم تلف نشده، چه برسه به اینکه ازش خوشم بیاد. زمانی از "علی سنتوری" تعریف کرده بودم و همون زمانها "اتوبوس شب" پوراحمد رو پسندیده بودم. نمی­دونم شاید حکمتی داره که تو این شبا که به یلدا نزدیکیم، دوباره فیلمی از پوراحمد ببینم که تا این حد توجهمو جلب کنه. یه فیلم با عمری ده ساله که برخلاف اسمش هیچ ربطی به شب یلدای تقویمی نداره. فیلم از تنهایی­های یک مرد می­گه. مردی که همه زندگیش تبدیل به یلدای بلندی شده که جز سیاهی براش نیاورده ولی همین یلدای به ظاهر بی­پایان، خودش نوید­بخش طلوع روشن تو زندگیشه. این فیلم با بازی اکثرا تک نفره محمدرضا فروتن که هر چه جلوتر رفته، سعی در ارائه صادقانه­تری از خودش داشته، با پایانی حساب شده و غیر­کلیشه ای در عین اینکه حس تعلیق و تردید رو در بیننده القا می­کنه، زدوده شدن تاریکی مطلق حتی به زیر برف سرد رو به خوبی نشون می­ده. موسیقی صمیمی و دیالوگهای خاص فیلم از نقاط قوتش حساب می­یاد که هم بویی از سینمای معناگرای غیر مفهوم نداشت و هم بدون ابزارهای کلامی معمول برای جذب گیشه عامه­پسند، اثر خودشو در ذهن حک می­کرد. در سکانسی از فیلم، مرد دلخسته و عاصی از همه جا به یاد فرزندش که همراه همسر مرد به بهانه رسیدن به دنیایی بهتر و در واقع برای کامجویی زن ترک دیار کردند، در تنهایی تولدشو جشن می­گیره، می­خونه و اشک می­ریزه، با زنگ درب توسط پلیس روبرو می­شه و به قدری در عالم خودش غرقه که بدون پرسش از علت زنگ خوردن در، بدون مکث با نهایت استیصال می­گه:

چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بی­حجاب نداریم. زن باحجابم نداریم. مرد بی­غیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گراس، تریاک، زغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکنو بالا بنداز نداریم. شرمنده­تونم هیچ چیز ممنوعه، کلا نداریم. نداریم. نداریم. جشن تولده یه بچه است ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه. نمایش. نمایش یه نفره..

و در پایان گفتگوی رد ­و­ بدل شده بین مرد تنها و کسی که اون از سر درد می­خواست سنگ صبورش باشه:

- زخمهای آدم سرمایه است. سرمایه­تو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش. هوار نکش. آروم و بی سر و صدا همه چیزو تحمل کن.. این تیغ تیزی که به جونت افتاده، بزار خراشت بده. بزار زخمت بزنه. اون قدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه.   

- باشه هر چی تو بگی. ولی این زخمها مرهم نمی­خواد؟

 

بار هستی

 

میون انبوه نظریات فلسفی آدمهای بزرگ غرق بودم و به خودم آه و نفرین می­کردم که چرا این قدر کم فهمم و به جای هدر دادن فرصت اندکم برای زیستن واقعی، خودمو صرف لعبی می­کنم که اونها هم از من جز بازیچه­ای نمی­سازند. و برای منحرف شدن افکارم از دایره تکرار نارضایتی­هام از نوع بودنم، خواستم مطلبی بنویسم از آستانه بالای خنده در ما ملت غمزده. خواستم بنویسم، وقتی لطیفه­های غربی رو می­خونیم، خیلی زود در می­یابیم که اکثرشون برای ما بی­مزه و بی­محتوا به نظر می­رسند و ما برای شاد بودن و خندیدن نیاز به دلیل بزرگی داریم. خواستم از اینها بنویسم و در عین حال چشمانم که به تیترهای خبری روز می­افتاد با همه وجودم به خودمون حق می­دادم که در چنین شرایطی نتونیم بی خیال و سبکبال به زمین و زمان بخندیم. اصلا فراتر، دستم به نوشتن نمی­رفت چون احساس شرم دایمی همراهمه که چطور وقتی فرهیختگانمون برای هدفی مشترک تلاش می­کنند و برترین مغزهای جوان این مرز و بوم به جای فکر به  تنعم خود، به مبارزه­ای برای کسب بهترین­ها برای همه می­اندیشند، من از روزمرگی­ها و دیدگاه­های شخصیم که فاقد ارزش عملی هستند، بنویسم.

مدتهاست که دیگه نوشتنو دوست ندارم. خواستم رنگ و لعابی به ظاهر تنگم بدم شاید برام جذاب بشه و ترغیبم کنه به بیان حرفهام ولی نشد. از خوندن قصه­ها و غصه­ها و یا سطحی­نگریی­های دیگران هم ثمری حاصل نیومد و مدتیست ترک عادت مالوف کردم. ولی اینها هم برام کافی نیستند. مطلبی می­خوندم از سایت زمانه در مورد معنای حقیقی کلمه Evolution در فارسی. مقاله می­گفت ترجمه فارسی این کلمه به تکامل، در واقع غلط مصطلحی هست که رایجه و این کلمه معنای دقیق تطور عربیه. به عبارتی دگرگونی دایمی بدون بار منفی نزول و سقوط یا بار مثبت تعالی و صعود. و این همون فرگشت یا تغییر و تحول تدریجی معنا شده. با این حساب من شدیدا دچار فرگشتم. با روحم کلنجار می­رم و در برزخ دایمی درستی­ها و نادرستی­ها دست و پا می­زنم و ارزشهای جدیدی رو برای خودم می­آفرینم. این ارزشها یکی پس از دیگری برام بی­ارزش و از دل اونها افکار تازه ای متولد می­شه که منو به جلو می­رونند. و این چنین من هستم. زیر سنگینی غیر قابل تحمل زندگی ولی همچنان پیشرو و پرامید. امید به ادامه­دار بودن فرگشتم تا رسیدن به نقطه موعود ثبوت ارزشهام. ارزشهایی که خود بهشتند..