سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

آدم های روزگار ما

 

((کوچک که بودم فکر می کردم، آدمها چقدر بزرگند! و ترس برم می داشت. بزرگ که شدم دیدم، بعضی آدمها چقدر کوچکند و باز ترسیدم..))  

 

با خواندن این جمله یاد خاطره ای افتادم:  

چند سال پیش، روزی آن قدر بر سر مزار عزیزی ایستادم تا شب شد. آشنایی گذری به تصور ترس من از تاریکی و محیط وهم انگیز آرامگاه، خواست کنارم بماند. ولی من در پاسخ لطف او گفتم: آنچه باعث هراسم می شود، مرده ها و اشباح نیستند، زنده ها و اعمالشان هستند. آن آشنای متعجب ما، گویی شبح جدیدی دیده باشد، از من دور شد. 

 

 

 

خشنودی

 

ترجیح می دهم، عملی را انجام دهم که مطمئنم درست است و تنهاترین باشم، تا عملی را انجام دهم که دیگران فکر می کنند، درست است و محبوب ترین.. 

 

اثبات خود

 

چرا فکر می کردم، اطرافم پر از علامته؟ چرا فکر می کردم، در مسیری حرکت می کنم که به اون هدایت شده ام؟ چرا زمام اختیارمو به این افکار واهی سپردم؟ از چراهای بی پاسخ، از ای کاش ها و از احساس استیصال خسته ام. از نشانه ها بیزارم. ولی به یک چیز ایمان دارم: نیروی اراده، فرصتی به من اعطا خواهد کرد. فرصتی دوباره برای اثبات خودم، به خودم..  

  

صفر عاشقی

 

به ساعتم نگاه می کنم. راس ساعت 00:00  است و من به یاد حرف دوست عزیزی می افتم که مدتها پیش به من گفته بود: این صفر عاشقیه. تو این لحظه باید بهترین آرزوها رو داشته باشی. 

ابتدا فکر می کردم عشقی که او برام گفته، چیزی از جنس عشق های زمینیه ولی خیلی زود متوجه شدم، این صفر با تمام صفرهای مشابه در شبهای قبل و بعدش فرق داره. این صفریه که با اون، روز امید به پایان رسیدن انتظار، آغاز می شه. روزی که شاید عشق طلوع کنه و همه چیز از همین صفر شروع می شه. صفر عاشقی...

 

سیب منطق

 

داشتم از دیوید سلینجر می خوندم و  این قسمتش باعث شد که به فکر فرو برم :  

 

 (( می دونی تو اون سیبی که آدم در باغ بهشت خورد چی بود؟ منطق بود. منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود. بنابراین اگه می خوای اشیارو همون طور که هستن ببینی، باید اون سیبو بالا بیاری. انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنند..)) 

   

با این جمله آخر سلینجر می خواستم، بشینم سیب خورهای اطرافمو بشمرم ولی می ترسم این شمارش به خودم ختم بشه.  

هنوز دارم فکر می کنم. آیا سیب منطق باید بالا آورده شود و با چشم دل، به دنیای پیرامون نظر انداخت و یا همیشه باید با خط کش استدلال و منطق همه چیز را سنجید؟  

نکته جالب اینجاست که من حتی با این مساله منطقی برخورد می کنم و به دنبال استدلالی برای اثبات آن به خودم هستم. نیازی به شمارش نیست. من یک سیب خورم...    

  

 

آغاز راه

 

من دیگر از این گردش ها خسته شده ام،می خواهم بروم و ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی است. می خواهم بدانم که ،راستی راستی ، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا ،هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟  

ماهی سیاه کوچولو  

 

همیشه لازم نیست برای بیان مفاهیم عمیق از لغات پیچیده بهره برد. می توان با ساده ترین لغات از اساسی ترین موضوعات حرف زد. این به معنای سطحی انگاری نیست. می توان بی پیچیدگی ساده و عمیق فکر کرد. می توان ماهی سیاه کوچولویی بود و از روزمرگی های زندگی در جویبار کوچک خسته شد و در جستجوی حقیقت در مسیری ناشناخته شنا کرد. مسیری که انتهایش رسیدن به اقیانوس شناخت و آگاهی است. برای یک ماهی هیچ چیز مهم تر از ورود به این مسیر نیست حتی اگر هیچ گاه این سفر به مقصد نرسد. مهم مبارز همیشگی بودن است. مهم آغاز راه ماهی سیاه کوچولو است.