سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

رستاخیز امروز

 

یه آگهی دیده بودم که توش نوشته بود: استخدام منشی، با شرایط عدم آشنایی با بازی تراوین! امروز که خبر خلع مرجعیت آیت­اللهی رو از طرف جامعه مدرسین حوزه علمیه قم خوندم، به این نتیجه رسیدم احتمالا برای انتخاب مرجعیت هم باید چنین آگهی درج بشه: استخدام مرجع تقلید، با شرایط عدم آشنایی با عدالت و شجاعت..  

 

پ.ن1: حزب رستاخیز ملت ایران به دستور شاه پهلوی در زمستان 53 تشکیل شد و همه احزاب مجاز در آن ادغام شدند. اندکی بعد عضویت در این حزب اجباری اعلام شد و شاه در سخنان خود گفت: «هر کسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند. اگر نشد از ایران خارج شود. اگر نخواستند خارج شوند، جایشان در زندان است.» دولت اعلام نمود برای هر ایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر می‌شود و به خارج فرستاده خواهد شد. حزب رستاخیز سه سال بعد از تشکیل، در اهداف خود از جمله تحکیم رژیم و نهادینه کردن سلطنت و تثبیت دولت موفق نشد و به جای ایجاد ثبات، کل رژیم را تضعیف کرد و سلطنت را بیش از پیش از ملت جدا ساخت و معدود پیوند موجود در رژیم را از بین برد و سرانجام در پائیز 57 به دستور خود رژیم برچیده شد.. و خود این رژیم تک قطبی هم، زمستان 57 ظاهرا توسط ملت، به زباله­دانی تاریخ پیوست..

پ.ن2: ای کاش الان 57 بود و من می گفتم، به پیر، به پیغمبر، به هر آنچه شما قبول دارید، من رستاخیزتونو قبول ندارم!  

 

ماهی بر چلیپا..

 

همون قدر که روایات مخدوش مذهبی به نظرم عوامانه و مضحکند، زندگی پر هاله مردان قهرمان و یکه، منو شیفته خودشون می­کنه و تحت تاثیرم قرار می­ده. این مرد ممکنه سیاوش اساطیری و تنها، مابین تورانیان قصه­های شاهنامه باشه یا حسین مظلوم و آزاده دشت کربلا و گیر افتاده در حصار یزیدیان، و یا حتی مسیح انکار شده و مصلوب فریسیان دنیاطلب. بر هر سه اینها اشک ریختم. زمانی که سر سیاوش درون لگنی بریده می­شد تا قطره­ای از خونش بر زمین ریخته نشه ولی قاموس زمین و زمان چنین چیزی رو تاب نیاورد و قطره­ای چکید و از اون محل گیاه سیاوشان رویید، تا سیاوش جاودانه بشه. وقتی حسین؛ هر که بود و هر چه کرد؛ ننگ و ذلت رو نپذیرفت و راه آزادگی و مرگ با شرافتو طی کرد و او هم جاودانه شد. و نیز بر لحظات سخت و نفس گیر عیسی بر صلیبش اشک ریختم. معترفم که در خلوتم بر عیسی بیش از بقیه اشک ریختم. چون بیش از بقیه، از او خوندم. از انجیلی که تو گاه کودکی می­خوندم و هیچ نمی­فهمیدم، تا کتابهایی که معتقدانش می نوشتند و برام تکان­دهنده بود. "مسیح باز مصلوب"، "گمگشده راه حق"، "آخرین وسوسه مسیح" ؛که این یکی به شدت منو لرزوند و با تنهایی منحصر به فرد عیسی بر صلیب، منم به سختی می­گریستم و قادر به کنترل قطراتی که یک به یک سرازیر می­شدند، نبودم؛ و بسیاری دیگه از کتابها و حتی این آخری که لحظاتی پیش خوندنش تمام شد. "انجیل های من" اثری از "اریک امانوئل اشمیت". کتابی مرکب از دو بخش..

بخش اول، شب باغ زیتونه، که از زبان عیسیایی می­گه که خودش تا پایان باور نداشت مسیح موعوده و نیز ادعای پسر خدا بودن نداشت. او بشری معمولی بود که حتی اولین معجزه رسالتش سخن گفتن بر گهواره نیست. در واقع اصلا رسالتی در کار نیست و عیسی که نهایت رنج رو به قیمت مهر ورزیدن به دیگران به جان می­خره، بی اونکه پیام وحی رو دریافت کنه، به امید کشف خودش در تنهایی، با غور و سقوط و غوطه­ور شدن در خودش، خداشو می­یابه! مریم ناصری هم هیچ نشانی از مریم مقدس و مادر باکره­ای که می شناسیم نداشت. یهودای خائن هم، کسی نبود جز وفادارترین و نزدیک­ترین یاری که عیسی بر ایمان و اطمینان مطلق او به بازگشت و عروجش پس از سه روز، غبطه می­خورد! مردی که عیسی هرگز کسی رو به اندازه او دوست نداشت  و به همین علت این مرید برگزیده رو برای بزرگترین فداکاری ممکنه برگزید! و یهودای اسخریوطی انتخاب شد تا پشت پرده خیانت تا ابد منفور باشه و مسیح بر صلیبش، بر تارک تاریخ جاودانه بمونه..

بخش دوم، بازگویی حوادث پس از عروج به روایت پیلاطس حاکم رومی یهودیه است. مردی مقتدر که ابتدا تلاش می­کنه عیسی رو از کینه یهودیان نجات بده ولی سرانجام مجبور به اجرای حکم تصلیب می­شه و همویی که عیسی رو جادوگر ناصری می­دونه و حاضر نیست بازنمایی دوباره مسیح پس از مصلوب شدنش رو بپذیره. تمام امکان­های موجود برای رویت دوباره مردی کشته شده بر صلیب رو در نظر می­گیره و حتی به این نتیجه می­رسه که عیسی پیش از مرگ از میخها جدا شده و زنده مونده و در نهایت خشم و ناامیدی در می­یابه این بار نیز به خطا رفته. و خود اوست که در پایان، راه رو به همه نشون می­ده، زمانی که در اوج ناتوانی بیان می­کنه: چگونه می­توانم حریفی را تعقیب کنم که به عالمش راه نمی­یابم؟ و بعدتر به تمنای میعاد گم کرده­ای، می­پرسه: او کجاست؟ کدامین راه را باید در پیش گیرم؟ و پاسخ می­شنوه:  چندان مهم نیست. هر زمان که آماده باشی، او را خواهی یافت. این سفر را ما نه فقط در راه­ها، بلکه نخست در اعماق وجود خود می­کنیم. شک کردن و اعتقاد داشتن، هر دو یکی است. فقط بی­قید بودن، کفر است..  

 

پ.ن: ماهی نشانه عیسی است. به یونانی این کلمه مخفف عبارتیست معرف نجات­بخشی عیسی. عیسیایی که خواهان مرگ خودش بر چلیپا بود تا مردمان رو به دنیایی نو رهنمون بشه. دنیایی الهام گرفته از پادشاهی عشق، که می­آموزانه از آن دم که یکدیگر را دوست بدارید، دیگر مساله­ای به نام یهودی، یونانی و رومی بودن وجود نخواهد داشت چون همه یک تن واحد خواهید شد..

 

آدمی ساخته افکار خویش است!

 

یادمه اولین بار که با مفهوم لغت اگزیتانسالیسم روبرو شده بودم، ناگهان دریافتم که یه اگزیتانسالیست دو آتشه­ام! خب گاهی پیش می­یاد که حتی خودمون نمی­دونیم چی هستیم و یهویی با حقیقتمون روبرو می­شیم و ذوق­ می­کنیم، یافتم! یافتم! اینا رو گفتم تا بگم من امشب به این نتیجه رسیدم که ممکنه یه پراگماتیست هم باشم! البته نه به اون معنایی که مخالفان ازش استنباط می کنند. معلومه که با این زبان دراز، محافظه­کاری و منفعت­طلبی به گروه خونیم نمی­خوره! ولی شدیدا معتقد به عملگرایی و نسبی بودن حقایقم. تازگی برای سر به سر گذاشتن با بعضی دوستان می­گفتم، در زندگی همه چیز نسبیست و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت هم، چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت نسبی بودن و عدم قطعیت، خودش چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت!!! و این دور همچنان ادامه دارد الی آخر...! می­دونم احتمالا شما هم مثل دوستانم چیز زیادی از حرفهام سر در نیاوردید ولی همین قدر فهمیدید که چقدر معتقد به نسبی بودن حقایقم! به کل از اصل حرفهام دور افتادم. می­خواستم از عقاید پراگماتیست­ها بنویسم. البته کافیه یه سرچ کوچولو کنید تا کل آبا و اجدادشو این اینترنت بی­معرفت براتون بریزه رو داریه ولی خب حالا که من خوندم براتون می­گم:

از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می‌شود. به نظر متفکران، پراگماتیسم فلسفه و انقلابی است علیه ایده آلیسم (آرمان‌گرایی) و کاوشهای عقلی محض که هیچ فایده‌ای برای انسان ندارد. در حالی که فلسفه پراگماتیسم، روشی است درحل مسائل عقلی که می‌تواند در سیر ترقی انسان بسیار سودمند باشد. مثلا دین از نظر فلسفه مدرن جای بحث ندارد چون علمی نیست ولی پراگماتیسم آن را با توجه به کاربردش که فوایدی هم برای بشر دارد (اخلاقی، اجتماعی و غیره)، می‌پذیرد. پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزه‌ای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست می‌آید، داوری کرد. به نظر پراگماتیست‌ها، اگر عقیده‌ای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آن را حقیقی قلمداد کرد. حقیقت چیزی نیست که مستقل و مجرد از انسان وجود داشته باشد. تا قبل از این، نظریه اصلی و رایج درباره حقیقت این بود که حقیقت امری است جدا از انسان. چه کسی آن را بشناسد، چه نشناسد. اما پراگماتیسم قائل به این شد که حقیقت امر جدایی از انسان نیست. بلکه تنها دلیل برای اینکه یک نظر درست و حقیقی است و یک نظر، باطل و خطا، این است که اولی در عمل به درد انسان بخورد و برای او کارآمد و موثر باشد و دیگری چنین نباشد. در نظر مکتب پراگماتیسم، افکار و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر. تا زمانی که اثر مفیدی دارند، صحیح و حقیقی اند و پس از آن غلط و خطا می‌شوند. به این ترتیب عقیده‌ای ممکن است مدتی به کار آید و موثر شود و از این رو فعلا حقیقی است. لیکن بعدا ممکن است نتایج رضایت بخش نداشته باشد و آن موقع، به نظریه‌ای باطل و خطا تبدیل می‌گردد. بنابراین، حقیقت چیزی ساکن و تغییر ناپذیر نیست. بلکه با گذشت زمان، توسعه و تحول می‌یابد. آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آینده صادق نباشد. زیرا در آینده، افکار و نظریات دیگری بر حسب شرایط و اوضاع جدید، حقیقی شده و متداول می‌گردند. تمام امور تابع نتایج است و بنابراین، حق امری است نسبی. یعنی وابسته به زمان، مکان و مرحله معینی از علم و تاریخ است. ما هیچ زمان به حقیقت مطلق نخواهیم رسید. زیرا علم ما، مسائل ما و مشکلات ما همیشه در حال تغییر است و در هر مرحله، حقیقت، آن چیزی خواهد بود که ما را قادر می‌سازد تا به نحو رضایت بخش، مسائل و مشکلات جاری آن زمان را بررسی و حل کنیم.. 

 

پ.ن1: اوضاع جاری کشورو که میبینم حتی از همچنان نوشتنم احساس شرم می­کنم. ولی نیرویی بی­پایان در وجودم، بهم این اطمینانو می­ده که با اراده و خواست همه، اگر شده حتی به تدریج، می­شه همه چیزو درست کرد. ناامیدی مطلق هیچ گره­ای رو باز نمی­کنه. یکی از این کافرای بی­دین گفته، مصمم به نیکبختی باش، نیکبخت می­شی و یکی از مومنای دین­دار گفته، زندگی جز عقیده و جهاد نیست! خب، وقتی عقیده من، نیکبختیه، با جهادی درونی و بیرونی، حتما نیکبخت خواهم شد!!  

پ.ن­2: در راستای عقاید پراگماتیستی، تصمیم گرفتم، شدیدا بیش از پیش عملگرا بشم! در اولین قدم، از همین فردا به اولین فردی که مورد توجهم قرار بگیره و ازش خوشم بیاد، آشُق خواهم شد!!!

 

امروز یه طلوع تازه است..

  

خورشید، سلام.. 

 

رابین هود کجایی؟

 

داروغه شهر ناتینگهام هم نصفه شب فریاد می­زد: همه جا امن و امان است. راحت بخوابید! 

 

ماهیگیرها و ماهی­ها

 

وقتی نصفه شب با حال خاصی از خواب می­پری، شاید چندان عجیب نباشه که بی­هیچ فکر قبلی بیای سراغ ترانه ماهیگیر زنده­یاد مازیار و اون قدر به صدای گرم و موسیقی دلنشینش گوش بسپری که آروم بگیری..   

 

این همه اون دستاتو بالا و پایین نکن

لب بچه ماهی رو با قلاب خونین نکن

ماهیگیر ماهیگیر

اشک این بچه ماهی توی آبا ناپیداست

فریاد اون توی آب یه فریاد بی صداست

بزار تا بچگی رو بزاره اون پشت سر

بتونه عاشق بشه وقتی می شه بزرگتر

ماهیگیر ماهیگیر

ببین بازی کردنش پر از شوق موندنه

زندگی رو خواستنو مرگو از خود روندنه

خونه اون رودخونه است

دریا براش یه رویاست

بزرگترین آرزوش رسیدن به دریاست

تابیدن آفتابو رو پولکاش دوست داره

دنیا براش قشنگه وقتی بارون می باره

ماهیگیر ماهیگیر..

 

پ.ن: ماهیگیرها هیچ­ وقت به ماهی­ها رحم نمی­کنند. ماهی­ها هم منتظر مرحمت ماهیگیرها نیستند. همیشه آخرش یه ماهی شجاع پیش قدم می­شه، رمز پیروزی و آزادی رو به یاد ماهی کوچولوها می­یاره. اون وقته که هر ماهی کوچولو، خودش یه ماهی شجاعه. و بین این شجاعان، دیگه هیچ ماهیگیری، لب هیچ ماهی کوچولویی رو، نمی­تونه با قلابش خونین کنه..   

 

کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!

 

 

کی اجاق نذری­پذون مخلصان معتقد رو خاموش کرد؟ دشمن!

کی بلندگوی اسلام و حنجره رسای "هیهات من الذله" ­گویانها رو پر از گل کرد؟ دشمن!

کی دسته­روی عزادارها رو تعطیل کرد؟ دشمن!

کی طبلها، سنجها و سینه­زنی­های باشکوه یا حسینی­ها رو بی­صدا کرد؟ دشمن!

کی "مصباح الهدی و سفینة النجاة" رو سوراخ کرد؟ دشمن!

کی به حفظ منفعت و مصلحت از سالار شهیدان گذر کرد؟ دشمن!

کی حرمت­شکنی مراجع تقلید رو باب کرد؟ دشمن!

کی حقانیت امامان، پیامبر، دین و حتی خدا رو برای مردم مشکوک کرد؟ دشمن!

راستی کی خسته است؟ دشمن!!

کی خوابه؟ دشمن!

کی نابوده؟ دشمن..

 

 

نامه سرگشاده یا لجن­پراکنی سخیفانه؟

 

برادر بزن کنار که من هم پیاده می­شوم. اگر این قافله سبز قرار باشد شیپورچیانی به سبک فاطمه کوماندوی جبهه مقابل داشته باشد، من ترجیح می­دهم بی رسیدن به هیچ مقصدی، در همین ایستگاه فعلی درجا بزنم و حداقل شعور درونی و وجدانم را ارضا کرده باشم که همراهی با هرز­اندیشی و هرز­گویی را در هیچ جبهه­ای برنتابیدم. بله، من نیز از تعویض ریاست فرهنگستان هنر رنجیده شدم. من نیز شاعر متملقی که ردای کنونی ریاست بر قامتش دوختند را شایسته این جایگاه نمی­دانم ولی این چه نوع اعتراضیست که به سبک لاتهای چال میدان گلو پاره می­کنند و نفس­ کش می­طلبند؟ این چه روشیست که خود بارها آنرا مذموم و حقیر دانستند ولی اینک با بهره­گیری از این ابزار، گمان سروری و عالی­اندیشی، در سر می­پرورانند؟ چطور مدعیانه ابتدا و انتهای فحش­نامه خود را با کلامی مزین می­کنند که در حداقل معنا، حرمتی متناسب با آن آیات را در نوشتار می­طلبد؟  

این سلحشور خیالی و پهلوان پنبه­ای تصور می­کند موظف است با اراجیف­بافی ناشیانه، نقل حرفها و خاطرات خصوصی، تمسخر گرفتن قیافه، ظاهر، علایق و نادانسته­های شاعر متملق، او را به خود بیاورد تا با استعفا از این مقام، شایسته سالاری را حاکم کند ولی چون کبک سر به برف فرو کرده نمی­فهمد، حرفهای آن شاعر که نام چهره ماندگار را نیز به یدک می­کشد، حتی به ظن عوام­فریبی، بیشتر به دل می­نشیند تا این مثلا فرهیخته بویی از ادب نبرده! نمی­فهمد چون خردش خفته و در نمی­یابد معنای ادب مرد به از دولت اوست، در چیست! هیهات از این جنبشی که قرار باشد چنین کم­خردانی، دلسوز و سخنگوی آن باشند. کم­خردانی دوست­نما که با دفاع کردنی صد مرتبه بدتر از پاتکهای دشمن، جز آسیب جدی و به قهقرا کشاندن این مسیر و مسافرانش، هیچ نخواهد کرد.. 

 

من ایستاده­ام، پس هستم..

  

شب یلدا تو جاده پلیس ایست داد. هیچ وقت جایی که باید باشم نیستم و اون شب هم نبودم. به شوخی گفتم حالا درسته که ما یمینیم و اون یسار، ولی شیشه نوشابه جهت یابی بلد نیست، خودمون اعتراف کنیم که از تشییع روحانی معترض بر می­گردیم! چند دقیقه ای که راننده برنگشت، همه سرم هوار شدن که چرا با بلوز شلوار راه افتادی تو جاده، حالا اگه اتفاقی بیافته به تو هم گیر می­دن. باز شوخیم گل کرد که می­گم از اون پسر فوفولیها هستم که موهام بلنده و قیافه­ام دخترونه. تازه واسه اینکه شک هم نکنن می گم بادی­بیلدینگ کارم که زیر کتم یه کم باد کرده! خبری نبود. پلیسها از فرط بیکاری تخمه شب یلداشونو از ما می­خواستند که اونم ندادیم! باز اگه فال می­خواستن یه چیزی! می­گن تو این شب گرفتن فال حافظ رسمه. البته من فکر می­کنم حکمتش تو خود حافظ خوانیه، تا خود فال. ولی این کتابهای جدیدی که فالنامه هم همراهشه، کارو از بیخ خراب کردن. ملت جای حافظ خوانی و لذت بردن از اشعار شیخ اجل، همه هم و غمشون همون فاله می­شه و لاغیر..

منکه هیچی از فالم به یادم نیست، غیر اینکه اشعار شاعر بزرگ که ظاهرا جدیدا به دستگاه سونوگرافی آینده هم مجهز شدند، فرمودند بنده چهار قلو خواهم داشت!!!! فکرشو کنید ماهی که تصور یکی هم براش عذابه، تو چنین قفس چهار دیواری اسیر بشه!! ولی صبح فرداش خوابی که جناب حافظ برام دیده بود تعبیر شد! یک سال پیش ای میلی از دورترین نقطه ممکن این کره خاکی دریافت کردم. ای میلی که نوید باز شدن دروازه دنیایی دیگه رو برام بهمراه داشت. ولی این کافی نبود و شاه کلید در جایی دیگه انتظارمو می­کشید. و انتظار اون قدر طولانی شد که دروازه بسته شد. سالی گذشت و دعوتی دوباره امیدها رو زنده کرد. و باز انتظار برای شاه کلید.. تا اینکه فردای یلدا فهمیدم چطور اشتباهاتی چند قلو و پی در پی منو در صف انتظار عقب روندند و این چنین زمان رو از دست دادم. فعلا که هنوز پا به ماهم و تا فارغ شدنم مدتی طولانی در پیشه ولی امیدوارم این زایمان راحت باشه و با شیرینی قدم نورسیده­ام، دردناکی نه ماه گذشته­ام فراموش بشه. هر چند اگر سقط جنین، نوزادی نارس رو هم در دامنم بزاره، من از نو شروع خواهم کرد، که ایستادگی فلسفه وجودی منه..

 

حق با شماست..

 

ممنون، صد هزار ممنون که به هر جایی سر می­زنم فیلتر است. که خواندن اخبار و تحلیل­های پایگاه­هایی که هنوز فرصت نکردید فیلتر کنید، یعنی رنج بی­پایان. بله، فهمیدن یعنی رسیدن به نهایت رنج. ممنون و صد هزار ممنون که به فکر مایید که رنج نبریم. رنج نبریم که اقتصادمان هر روز به بلایی دچار می­شود که آنرا آخرین تیر خلاص بر پیکر نحیفش می­دانند ولی باز این بیمار رو به موت مقاومت می­کند. رنج نبریم که سیاستمان چنان تحقیرکننده است که حتی عهدنامه­های ترکمانچای و گلستان در برابرش باعث سرافرازیست. رنج نبریم که فرهنگمان، ادبیاتمان، شاعرانمان، پیشینه­مان، تاریخمان، اصالتمان به تاراج غیر می­رود و هر روز بشنویم فلان بزرگ علمی ادبی و سنت هزار ساله­مان به تصاحب یغماگران همسایه که روزگاری جز مام وطن بودند، در می آید. رنج نبریم که نخبگانمان از این مملکت فراریند و ایرانی بودن دیگر هیچ افتخاری نیست..  

رنج نبریم که منابع طبیعی زمینی و زیرزمینی­مان به ثمن بخس به تصاحب بیگانه در می­آید. رنج نبریم که محیط زیستمان از تالابها و دریاچه­ها گرفته تا جنگلها و کوهپایه­ها در شرف تخریب کامل­اند. رنج نبریم که آب مملو از نیترات می­خوریم و هوای سرشار از جیوه تنفس می­کنیم. رنج نبریم که نه تنها گونه­های حیوانات از حق حیات محروم می­شوند، انسان این مفخر همه آفرینش، خود به گونه­ای در حال انقراض تبدیل شده است. رنج نبریم که ببینیم، تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف، و به بال پشه ز عنقا گذشته­ای، فقط در حد مثل باقی ماندند و کرم تقلب، دروغ، ریا، عوام­فریبی، کج­فهمی، حقیرانگاری بزرگان، عرش­رسانی کوچکان… بر تک تک اجزای بدنه مردگان حبس در این گور عظیم به نام میهن، نقب زده و در حال تلاشی و فساد روزافزون است. و رنج نبریم که ما همان مردگانیم به اسم زندگان.. ممنون و صد هزار ممنون که ما را کور، کر، لال و نافهم می­خواهید. ممنون. که آگاهی یعنی رنج بی پایان..